سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزمره های دخترانم

سفر ...

  داریم یه چند روزی میزنیم به دل جاده ... چابهار ... امیدوارم همه چی در پناه خدا به خوبی باشه ... و به دخملا و خودمون خوش بگذره ... تا الان مشغول بستن و مرتب کردن چمدونا بودم ...پیشاپیش سال سرشار از موفقیتی رو واسه همه آرزومندم ... سال نو همه مبارککککککککککککککککککک  
24 اسفند 1392

امشب ...

امروز از صبح دنبال جشن مشنای شما بودم ... سما جون جشن سبزه و پایان سال ... برنامه گذاشته بودیم که هر کدوم از مامانا یه نوع غذا درست کنن و بیارن که تو تایم اسنکتون بخورین ... بعد هم جشن و شادی و نینای نای ... بهتون حسابی خوش گذشت ... زهرا جون هم جشن درختکاری ... تا 11 آریانا بودم و بعد مدرسه آبجی جون ... اومدم و فصل سنگها رو براتون کامل کردم قرار شده بود نمونه فسیلها رو بهتون نشون بدم ... بعد هم رفتیم خونه مامانی واسه ناهار ... یه سری جریانات هم این وسطا اتفاق افتاد که دلم رو لرزوند ... ): بیخیال بعضی چیزا ارزش هیچی رو ندارن ... یکم خوابیدیم و سما جون ساعت 5 کلاس داشت ... مرکب بابایی رو برداشتیم و رفتیم کلاس آبجی هم ساعت 6 فاینال speaking داش...
21 اسفند 1392

...

  شازده کوچولو  گفت: از کجا بفهمم وابسته شده ام؟ روباه جواب داد : تا  وقتی هست   نمی فهمی! ...
17 اسفند 1392

پروانه شدن ...

چه کسی می داند که تو در پیله ی تنهایی خود تنهـایی ! چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی ! پیله ات را بگشا تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایـی !   ...
17 اسفند 1392

اسفند هم داره تمام میشه و ما اندر خم ...

خدای من اصلا باورم نمیشه اینقدر روزها زود داره سپری میشه ... اصلا حال و هوام خوب نیست ... آقا جان میگن به خاطر حال و هوای اتمام سالِ و شاید هم تولدددددد ...بگذریممممممم این روزا دخترا مشغول کلاس هاشون هستن و منم شدم سرویس اختصاصی بابایی و دخترا (: ... از این هفته کلاس سفال سما جون با مربی همیشه دوست داشتنی اش خانم " م " شروع شده و با کلی ذوق منتظر روزهای زوج میمونه ... قرارِ شنبه به اتفاق هم در و دیوارهای آموزشگاه رو سر و سامون بدن و حوض رو نقاشی کنن ... زهرا جون هم کلاس"  ویترا " رو شروع کرده که اونم خیلی دوست میداره و میدارم ... کلاسهای منم تقریبا تمام شد و منتظرم ببینم عکس العملها چطور خواهد بود ... این هفته به درخواست خانم " م ...
15 اسفند 1392

وقایع اتفاقیه ...بهمن

بالاخره تلسم سفر خانوادگی شکسته شد و بابایی و دایی ها و خاله محبوبه راهی شدن بزنیم به دل حنوب 21 بهمن صبح از اون جایی که بنده بسیار خسته بودم با یه ساعت تأخیر راهی شدیم بنده  خواب موندم ... دایی مجتبی دو روز قبل با بابایی و مامانی راهی اصفهان شده بود تا زن دایی رو سوار کنه و با هم سه راهی یزد قرار گذاشته بودیم حدود 11 بود رسیدیم و بعد یه رفرش کوتاه راهی جاده بندر شدیم ... ناهار رو شهر بابک خوردیم و کمی استراحت و به پیشنهاد بر و بچ یه کله قرار شد بریم تا بندر ... دخملا و زن دایی مسافرای ماشین ما بودن ... و کلی دخترا سر به سر هم گذاشتن و با هم ترانه خوندیم و خندیدم ... سما جون کلی تو این سفر طبع ادبی اش گل انداخته بود و جملات قصار میگفت...
8 اسفند 1392
1